رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

یادمان!

بانو در حال شیطنت و قبل از اولین سلمونی زندگی و بعد از کوتاه شدن موهاش ... ...
13 تير 1392

دختری از جنس بلور

خیلی وقت بود رو مخم رفته بود که ببرمت پیش استاد "ع" , یکی از استادهای ریکی. بالاخره وقت گرفتم و دیروز سه تایی رفتیم اونجا. اولین نکته جالبش این بود که من اونجا استاد الماسیان رو دیدم و بسیار خوشحال شدم. دلم میخواست تورو پیش اونم ببرم ولی خانم منشی اونجا گفت که استاد اصلا وقت خالی نداره. بگذریم, سه تایی وارد اتاق استاد "ع" شدیم. باورم نمیشد کسی که جلومون ایستاده آدمی باشه که کلی چیزای خوب ازش شنیده بودم ولی انصافاً خیلی انرژی خوبی داشت. شما فسقلی هم همش دلت میخواست بری بغلش , هی حرص میخوردی و بهش نشون میدادی که چند سالته (این شیرین کاری جدیدته). خیلی حرفها زد که همشون مثل راز پیش ما سه تا قراره بمونه اما در مورد شما گفت که ماشاا... بچه سالم ...
11 تير 1392

اجازه هست بانو؟!

اجازه هست اون لحظه ای که بهت میگم خودتو لوس کن مامان و شما سرتو تا جایی که میتونی خم میکنی به یه طرف و یه قیافه معصومانه به خودت میگیری , یه کم بیشتر از همیشه بچلونمت؟؟! اجازه هست موقعی که میگم رها چند سالته و تو با اون انگشت اشاره کوچولوت نشونم میدی , انگشتتو بخورم؟؟! اجازه هست موقعی که داری یه سیب گنده رو گاز میزنی و با دندونات همچین نمکی , می جویش , تو و سیب و دندوناتو با هم بخورم؟؟!   آخه نمکدون یه کم بیشتر منو درک کن... ...
11 تير 1392

جشن تولد تو

خانم خانوما جشن تولدتون روز نیمه شعبان برگزار شد , کلی خوش گذشت. شما هم بسیار دختر گلی بودی واصلا اذیت نکردی. بعدشم مامانی مولودی گرفته بود. اینم عکساش...     اینم یه عکس با دخترعموها و پسرعموها "امیرپاشا , سارابانو , امیرطه ی مهربون , کیهانه جیگر و آقا آرشام" ...
6 تير 1392

دختری بنام رهااااااااااا

قبل از اینکه مادر بشم پیش خودم می گفتم چجوری یه مادری روز تولد بچه اش خیلی شاده و اصلاً یاد درد و استرسی که سالهای پیش توی چنین روزی کشیده نیست؟! امشب شب تولد رهاست و من عمیقاً خوشحالم. اصلاً هیچکدوم از دردها و استرس هام یادم نیست. به سختی, روزهای دردناک ان آی سی یوی رها رو یادم میاد. هرچی از بیمارستان یادمه همش خوبه. لحظه ای که دخترم رو بغل گرفتم و به یکی یکی اتاقها سر میزدم و دخترم رو به همه نشون می دادم. لحظه ای رو یادم میاد که توی ان آی سی یو حمومش کردن و یه کوچولوی سفید معصوم رو بهم تحویل دادن. لحظه ای رو یادم میاد که با دختر نازنینم بهمراه بابایی از بیمارستان خارج شدیم. یادم میاد که تو همون روزهای اول زندگیتم همش لبخند میزدی و لقب...
2 تير 1392
1